میبینه که نوشتم،میخونه که نوشتم....

امشب وقتی داشتم تمرینای سپاسگزاریمو انجام میدادم

رسیدم به پنجمین ارزویی که باید مینوشتمش و از خدا بابتش سپاسگزاری میکردم!

یه جرقه ای زد تو ذهنم که فلان ارزو رو بنویسم

یکم با خودم فکر کردم،و گفتم دیوونه ای دختر اون خیلی دور و درازه.

مگه قراره چه اتفاقی بیفته که اینقد خجسته دلی!

بعد پشیمون شدم.

اما هنوز ته دلم میخواستم بنویسمش:)

پس نوشتمش و به این فکر کردم که من خدایی دارم که خیلی بزرگتراز این حرفاس.

میبینه که نوشتم،میخونه که نوشتم و حواسش هست که #انجام_بشه!

 

۰ ۲۴

برای ریحآن عزیزم!

خردادماه سال۹۸بود!

همین حدودوحوالی که تلگرامت دلیت اکانت شد،اینستاتو پاک کردی و گوشیت خاموش شد!

اکثر دوستات تو هاله(!)ای از ابهام بودن که ریحان کجاست؟چرا یه دفعه و بی خبر رفت؟!

ریحان،من زنگت زدم،بارها و بارها زنگت زدم اما فقط صدای دلخراشی میگفت شماره ی مشترک مورد نظر خاموش میباشد!

وقتی یکی از دوستات اومد دایرکت و ازم پرسید که سراغتو دارم،فهمیدم که یه چیزی شده جدا!

نگرانت بودم و دستم به هیچ جایی بند نبود.

گذشت و بعداز یکی دوماه حوالی عصر بود که گوشیم زنگ خورد!

خودت بودی ریحان!

اما اون ریحان شاد و خوش خنده نبود،یه ریحانی بود با صدای گرفته و ناراحت!

که میگفت داداشش وقتی گوشیش رو چک کرده و دیده با یه پسری در ارتباطه و رل زده،گوشیو ازت گرفته و ابروتو پیش تمام اعضای خانوادت برده!

گفتی خیلی اذیت شدی و گریه کردی!

گفتی هیچ وقت داداشت رو نمیبخشی،گفتی اون میتونست بشینه یه گوشه و باهات حرف بزنه و به زبون برادری نصیحتت کنه و این حجم از خشونت نیاز نبوده!

گفتی دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم با کسی که دوستش ندارم!

و عجله داشتی چون میگفتی یواشکی گوشی مامانت رو برداشتی و زنگ زدی و همین لحظه هاست که سربرسه!

و اخرین حرفت این بود که نگرانت نباشم:)

اما ریحان تو نزدیکه به ۱۰/۱۱ماهه نیستی و دلم برات لک زده!

 نمیدونم چی شد سرنوشتت،یا حتی حالت خوبه یا نه؟!

وقتی به یکی از دوستات پیام دادم میگفت ریحان داره ازدواج میکنه!

ریحان...

کاش میتونستم بیام شهرتون و تک تک محله هارو بگردم تا پیدات کنم:)

دلم برات تنگ شده عزیزم!

 

۰ ۱۷

[واسه اینکه یادم بمونه ۶خرداد۹۹چطوری گذشت]

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لطفا با این پست همراه بشید!

۰ ۱۴

میشه گفت زندگی در عین سادگی؟!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وقتی خسته ای،یه نفر هست که حواسش بهت هست هنوز!

باید بگم از صبح که بیدار شدم حالم خوب نبود

گلوم میسوخت و خسته بودم،انگار کوه کنده بودم دیشب!

گردن دردم به اوج خودش رسیده بودودنمیتونستم روی کارام تمرکز کنم!

عصبی بودم،نفسم تنگی میکرد،حتی گریه هم کردم و گفتم من خستم!

دیگه نمیتونم!

 

​​​​​​اما یه دفعه از پنجره بیرونو نگاه کردم،بارونو دیدم که نم نم میبارید!

شاید باور نکنید اما صدای جیک جیک گنجیشکایی که لابه لای درخت انگور قایم شده بودند هم میومد!

یکی تو ذهنم اومد و بهم گفت 

بس نیس دختر؟!

چقدر گریه کردی و حالت بد بود؟!

چقدر گفتی خستم شدم من از این وضعیت

 

گفتی گردنم درد میکنه و کاراتو موکول کردی به بعد

گردنت خوب شد؟!

استرس و عذاب وجدان ولت کرد؟

بعدش اضافه کرد:

دخترجان،سخته،عصبی میشی،ناامید میشی،گریه میکنی اما شکست خوردنو قبول نکن!

قبول نکن که ضعیف و کوچیک باشی.

 

​​​​​​به خودت نشون بده و ثابت کن قوی هستی،نزار این مشکلات روحتو ازار بده!

پس بلند شدم،زیر کتری رو روشن کردم،ورزش کردم،نفس عمیق کشیدم،بوی خوب بارونو توی ذهنم حک(!) کردم،چایی دم کردم،روی خرما ها نارگیل ریختم،یه موزیک خوب گوش دادم،ابرارو نگاه کردم،خداروسپاسگزاری کردم و تلاش کردم قوی باشم!

 

​​​​​​+البوم سرگذشت سیاوش قمیشی رو پیشنهاد میکنم،پراز تازگیه:)

++این اهنگی که گذاشتم رو هم گوش بدید و لبخند بزنید!

 

 

 

۰ ۱۲

Back to life,back to reality

۰ ۱۰

[هزار خورشید تابان]

سلام!

حقیقتش رو بخوام بگم من این کتاب رو به صورت صوتی گوش دادم و لذت عمیق ورق زدن صفحه های کتاب و بوی خوش کاغذ رو از دست دادم!

با این حال،میتونم بهتون پیشنهادش بکنم!

یه کتاب فوق العاده خوب بود!

کتابی که نمیتونید به راحتی زمین بزارید و بیخیال صفحه ی بعد و فصل بعد بشید!

میتونم بگم که این کتاب نظرمو در مورد مهاجران افغان به شدت عوض کرد ومتوجه شدم روزهای واقعا سختی داشتند.

و دلیل اینکه کشور ما این حجم از اتباع افغان رو توی خودش جا داده چیه!

 

ننه گفت: "این حرف آویزه گوشت باشد، دخترم. مثل عقربه قطب نما که همیشه رو به شمال است، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا می کند.

همیشه یادت باشد، مریم." 

#خالد_حسینی

 

۰ ۷

راست گفته که: [خدا از رگ گردن بهمون نزدیک تره]

یه وقتایی از همه چیز خسته میشم!

دلم میسوزه و هی میگم خدایا چرا

میگم خدایا چرا من؟چرا بابای من؟

چرا اصن اینجوریه؟

خدایا خستم،میبینی منو؟

میشنوی صدامو؟!

و هرچقد کفرو ناسزا وجود داره روی زبونم میاد!

 

امروزم وقتی داشتم این حرفارو به مامانم میزدم و ناراحت بودم

بابام اومد خونه و یه خبری رو داد!

اینجا بود که فهمیدم،اره خدا تو حواست هست!

گذاشتی همه چیزو به موقعش

و تموم اتفاقا براساس حکمته توعه!

 

ببخش منو اگه بعضی وقتا ناسپاسی میکنم

 

[دمت گرم خدا]

۰ ۱۰

Klaus

 

ارزش دیدن داره،توصیش میکنم!

۰ ۱۰
No matter how you feel
Get up
dress up
show up
and
never give up
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان