وقتی عنوانی به ذهنت نمیرسه....

امشب یه حقیقتی رو فهمیدم 

و دختر عموم یه دفعه دگرگون شد و میخواست یه جوری ماست مالیش بکنه!

ترسید که من به همه بگم!

اما من چیکار به راز اون دارم؟

حتی قرار نیست مامانم بفهمه

کاش میتونستم دستمو بزارم روی شونش و بگم خیالت تخت،من به کسی چیزی نمیگم: )

​​​​

+حس میکنم بزرگتر شدم

قبلنا اینطوری نبودم!

​​​​​​

۰ ۱۸

بعضی وقتا باید از همه چیز گذشت

تموم حرفایی که به مهردخت زدند رو کامل یادمه

سرزنش شد،گریه کرد،خودش رو توی اتاق حبس کرد،پشت سرش حرف راه افتاده،همه طردش کردند،همه بهش پشت کردند.

اون روز وقتی فهمیدم طلاق گرفته،شوکه شدم،تا مدت ها توی فکرش بودم و هی میگفتم چجوری دلش اومد اون زندگی رو تموم کنه؟!

وقتی از شوهر دومش طلاق گرفت شدت حرفا بیشتر شد،اما این دفعه،اون بود که به همه پشت کرد و به حرفا توجهی نکرد 

از دانشگاه انصراف داد و زد توی کار ازاد

و اون الان ماشین داره،خونه داره،اصلا بهتره اینجوری بگم که پول داره و تو کارش یه ادم شاخی شده!

میدونید همه ی اونایی که پشت سرش حرف زندند چه به حق و چه نا حق هنوز دارند سر جای خودشون درجا میزنن 

اما اون از وسط میدون جنگ خودشو بیرون کشید و وقتی بقیه داشتند درموردش حرف میزدند اون درحال پیشرفت بود 

بعضی وقتا برای رسیدن به جایگاه بالاتر باید از خیلی چیزا گذشت و ریسک کرد

به نظر من اگه توی اون زندگی اولش مونده بود این حجم از پیشرفت رو نداشت

اون شجاعت کرد و همه چیز رو تموم کرد 

نموند که غصشو بخوره و حرص بخوره و یه ادم کوچولوی دیگه رو بیگناه توی دنیا بیاره!

 

دیشب مهردخت رو دیدم 

بهش گفتم فیلمای خیلی سال پیش رو مجدد دیدم همه توی کشتی توی ابادان بودیم و عکس میگرفتیم 

ادامه داد 

من مانتوی صورتی و روسری سبز داشتم 

و لبخند زددو گفت دوران خوش فقط همون روزا بود 

من چشمامو بستم و تموم اون روزا رو توی ذهنم زنده کردم!

​​​​​​

۰ ۱۲

روزی که از اون خونه رفتیم...

دیروز از کوچه ی خونه قبلی رد میشدم!

مثل هزار دفعه قبلی چشمم به خونه که می افتاد یاد تمام خاطراتش می افتادم!

یاد اون روزی که با بابام دعوامون شد که چرا میخوای خونه رو مفت و زیر قیمت بفروشی!

یاد اون روزایی که اقاجانم و مامانم هزار دفعه رفتند دم دفتر املاکی و به اون اقا گفتند مشتری نیار برای این خونه!

اقاجونم بهش گفت اقا رضا پسرم دستش گیره،دوروز دیگه پشیمون میشه،مشتری نیار این خونه رو از دستش در نکن!

ولی اون اورد،یکی از فامیلاشون رو اورد و خونه زیر قیمت فروخته شد!

روزی که اسباب کشی میکردیم و شده بودیم مستاجر نشین یه روز تلخ بود!

غصه ی مامانم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم!

و یادمه تا مدت ها حال مامانم بد بود،چون بخشی از خونه برای اون بود 

و حتی چندروز بعد از فروختن خونه مامانم زنگ زد و با گریه بهشون گفت 

این خونه من بود ،منو مجبور کردن که امضا کنم،دلم راضی نیست،خدا نمیبخشه شمارو

من گریه میکردم،مامانم گریه میکرد

و خالم دلداری میداد!

دیروز که رد میشدم دیدم دارن یکی دوطبقه دیگه بهش اضافه میکنند

قلبم درد گرفت!

و بغض همیشگی...

بابام چندروز قبل از اون کوچه لعنتی رد شده بود

دیشب میگفت چرا من خونه رو زیر قیمت فروختم؟!

۰ ۱۴

زندگی در جریانه....

امروز فکر میکردم چقدر زندگی تکراری و خسته کننده شده!

 

اما یه دفعه صدای قل قل خورشت قیمه ی روی اجاق رو شنیدم!

صدای جیلیز ویلیز سیب زمینی سرخ کرده برای روی خورشت

بوی خوب زعفرون دم کرده 

نور قشنگ و جذابی ک روی فرش تا وسط اتاق پیشروی کرده

صدای داداشم ک داشت تکالیفشو مینوشت!

​​​​​​صدای ماشین لباسشویی که داشت لباسارو خشک میکرد 

بوی کیک پرتغالی خوب دیروز

 

همه ی اینا جریان زندگیه دیگه:)

+بهشون دقت کنیم و صداهاشو توی ذهنمون ثبت کنیم !

۰ ۱۳
No matter how you feel
Get up
dress up
show up
and
never give up
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان