دوشنبه ۵ آذر ۹۷
با صدای رعدوبرق از خواب برخواستم
ترسیده بودم
کمی خودرا جمعو جور کردم و در رختخواب نشستم
هوا سرد شده بود،و قطرات باران بی مهابا ب پنجره میخورد
رعدوبرق دیگری....
تمام اتاق مربع شکل کوچکم روشن شد.
یادم امد ک پاییز است
این باران پاییزی بود
پنجره را باز کردم،نفس عمیقی کشیدم،سرم را بیرون بردم
باران روی صورتم میخورد
پراز حس خوب شدم
از دست دادن این لحظه ها واقعا افسوس داشت
دست ب کارشدم،ارام ب اشپزخانه رفتم و یک چای کوچک دم کردم و دوباره ب اتاق خزیدم
گوشی ام را برداشتم،اهنگ همیشگی را پلی کردم
گوشم پرازصدا شد
بزن باران،ببار از چشم من ،بزن باران
...
و یک لیوان چای داغ
چه شب دلبری بود