دو

امروز روز دلبری بود
از انجاییکه لیوان چای را ب لبم نزدیک کردم و نگاهم را ب قطرات بارانی ک با ذوق ب پنجره میخورد دوختم
دلم تاب نیاورد،خودم را ب حیاط رساندم
بادهای پاییزی درخت انجیر کوچکمان را لخت کرده بودندو
تمام برگ های زرد و نارنجی دورواطراف درخت ریخته شده بود
حواسم دوباره ب باران رفت
خیلی کیف میدهد ادم سرصبحی باران را ببینید
.....

سریع لیوان خالی از چای را روی میز گذاشتم
کوله ام را برداشتم و خداحافظی کردم
انقدر ذوق داشتم ک حتی بند های کتانی ام را درست نبستم 
و ان هارا داخل کفش چپاندم
صدای نگران مادر را وقتی که درخانه را میبستم شنیدم ک میگفت
پالتویت را بپوش دختر،سرما میخوری
مادراست دیگر،نگران فرزندش
....

حالا من بودم و یک کوچه ی خلوت و یک باران زیبا 
رفتمو رفتمو رفتم
ان قدرزیر باران راه رفتم ک تمام لباس هایم خیس خیس شده بود
و دماغم مثله همیشه قرمز
و صدای فین فینم درگوشم میپیچید
ولی 
این هوا خیلی دلبرانه دلم را لرزاند

-----
پ.ن:همچنان منتظرم باران ببارد
: )

۰ ۲
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
No matter how you feel
Get up
dress up
show up
and
never give up
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان