جمعه ۲ آذر ۹۷
امروز روز دلبری بود
از انجاییکه لیوان چای را ب لبم نزدیک کردم و نگاهم را ب قطرات بارانی ک با ذوق ب پنجره میخورد دوختم
دلم تاب نیاورد،خودم را ب حیاط رساندم
بادهای پاییزی درخت انجیر کوچکمان را لخت کرده بودندو
تمام برگ های زرد و نارنجی دورواطراف درخت ریخته شده بود
حواسم دوباره ب باران رفت
خیلی کیف میدهد ادم سرصبحی باران را ببینید
.....
سریع لیوان خالی از چای را روی میز گذاشتم
کوله ام را برداشتم و خداحافظی کردم
انقدر ذوق داشتم ک حتی بند های کتانی ام را درست نبستم
و ان هارا داخل کفش چپاندم
صدای نگران مادر را وقتی که درخانه را میبستم شنیدم ک میگفت
پالتویت را بپوش دختر،سرما میخوری
مادراست دیگر،نگران فرزندش
....
حالا من بودم و یک کوچه ی خلوت و یک باران زیبا
رفتمو رفتمو رفتم
ان قدرزیر باران راه رفتم ک تمام لباس هایم خیس خیس شده بود
و دماغم مثله همیشه قرمز
و صدای فین فینم درگوشم میپیچید
ولی
این هوا خیلی دلبرانه دلم را لرزاند
-----
پ.ن:همچنان منتظرم باران ببارد
: )