یکی از ارزوهام اینه که دوچرخه سواربشم آزادانه
بدون هیچ نگاه و تمسخری!
حتی
موهامو باز بزارم و باد لای موهام بره
بخندم و یا بلند بلند بخونم.
و به هر عابری که میرسم یه لبخند گنده بزنم و زنگ دوچرخمو(!) براش به صدا دربیارم!
+شاسوسای واقعی اینه با یه ذهن پراز تخیلات و دیوونگی،هنوزم قابل دوست داشتنه؟
:دی
1_امروز وقتی بی حوصله و خسته و در به در دنبال نت بودم،یه فکری به سرم زد و بابتش از ایرانسل 50گیگ اینترنت گرفتم،اصن چشمام قلب قلبی شده بود😍
2_فصل دوم سریال انشرلی تموم شد!
3_یه شومیز خوشگل رنگی رنگی مامانم واسم خرید!
3_عود با اسانس اقیانوس خریدم،بوش خوب و ملایمه!
5_خودم همبرگر درست کردم،با نون معمولی و خیارشورایی که خودم انداخته بودم و سس اینا صرف(!)شد:دی
پ.ن:فهمیدید زن زندگیم یا نه؟!🤣-_-
6_خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم ازت❤️🌱
حقیقتش را بگویم من وبلاگ را درست کردم تا بیایم حرفهایم را بنویسم تا دیگر سر دلم سنگینی نکند!
اما ترسیدم از نوشتن،از اینکه حرفهایم زیاد شود و دنبال کننده ها از من بدشان بیایید!
با کانال تلگرام چندان حالم خوش نیست،فقط از در مجبوری انجا چیزهایی تایپ میکنم!
وقتی قرص های ضد افسردگی ام را میخورم حس میکنم حالم بهتر است اما هنوز میترسم،یک هیولای بزرگ با من و در ذهن من زندگی میکند و تنها راه حذف کردنش از زندگیم حرف زدن و مشاوره گرفتن با خانم (نون)است.
اما به دو دلیل نمیتوانم به او مراجعه کنم:
1_اخرین دفعه که به ملاقاتش رفتم با من دعوا کرد و گفت تمومش کن این زندگی مسخره رو که داره تو را نابود میکند،و من چون تمام نکردم از او خجالت میکشم!
2_و اینکه حدس میزنم مرخصی زایمان باشد!
دلم میخواهد دست هیولا ی ذهنم را بگیرم کنارم بنشانم و به او بگویم بعد از 6/7سال دیگر کافی است،دست از سرم بردار و برو،بگذار زندگی ام را بکنم و حالم خوب باشد.
و در اخر یک چای دارچین و شیرینی به او بدهم و بدرقه اش کنم تا برود!
امروز برای چنددقیقه از هیولا خواستم تا به من مرخصی بدهد،بعد به حمام رفتم و و زیر اب داغ ایستادم و فکر کردم و فکر کردم
بعد نسکافه درست کردم و با کیک خانگی که گلی دیروز برایم درست کرده بود خوردم!
[و فکر کردم زندگی را باید اسان گرفت]
[ 98.11.8]