فردا [سبز] تره🌱

کلاس پنجم بودم
بابام ورشکست شد!
اول مدل ماشینو عوض کردیم،بعدش فروختیم!
طلاهامونو فروختیم،و حتی خونه..
خونه ای که با صدتا امید بابام ساخته بودش،و مهریه ی مامانم بود.
هرروز خریدارا میومدن خونه رو نگاه میکردن!
مامانم با فروختنش مخالف بود،چندباری به بنگاه گفت من راضی نیستم، این خونه مهر منه واسش مشتری نیارید!
ولی مشتری اورد،یکی از اقوامش رو اورد و خونه زیر قیمت فروخته شد!

مامانم گریه میکرد،بابام مریض شد،عمل داشت،نمیتونست تکون بخوره،وضعیت بدی بود خلاصه!
ما تو خونمون یه حیاط کوچولو داشتیم با یه باغچه ی کوچیک!
یه موی چسب(!) که مامانم خودش خریده بود و با دستای خودش تو اون باغچه کاشت،و رشد کرد و سبز شد و سبز تر شد،از کل دیوارا بالا رفته بود و حتی به دیوارای همسایه بغلی هم چسبیده بود.
یه روز که داشتیم از اون خونه اسبابمون رو جمع میکردیم مامانم متوجه نهال زردالو ی کوچولویی شد که کنار باغچه خود به خود رشد کرده بود!
گفت دلم نمیاد این نهال اینجا بمونه!
پس به عموم گفت اومد درش اورد و تو باغچه ی مامانبزرگم کاشتش!
خیلی سال میگذره ازش و این نهال هرسال رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد!
تا امشب وقتی از خونه بابابزرگم اومدیم بیرون توی باغچه اینو دیدم!
اون نهال کوچولو قامتی راست کرده بود،بزرگتر از هرسال شده بود و شکوفه کرده بود!
تمام خاطرات اون سالا جلو چشمم زنده شد!
بغض کردم،لبخند زدم و گفتم:
[گذشت دختر جون،همش میگذره فقط صبوری میخواد و قوی بودن❤️]

 

 

۰ ۱۴

[به وقت روز پدر]

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کاش میتونستم کل مشهد رو بگردم تا پیدات کنم :)

۰ ۱۷

حقیقت من چیه؟

یکی از ارزوهام اینه که دوچرخه سواربشم آزادانه

بدون هیچ نگاه و تمسخری!

حتی

موهامو باز بزارم و باد لای موهام بره

بخندم و یا بلند بلند بخونم.

و به هر عابری که میرسم یه لبخند گنده بزنم و زنگ دوچرخمو(!) براش به صدا دربیارم!

 

+شاسوسای واقعی اینه با یه ذهن پراز تخیلات و دیوونگی،هنوزم قابل دوست داشتنه؟

:دی

۰ ۱۶

امروزی که گذشت...

1_امروز وقتی بی حوصله و خسته و در به در دنبال نت بودم،یه فکری به سرم زد و بابتش از ایرانسل 50گیگ اینترنت گرفتم،اصن چشمام قلب قلبی شده بود😍

 

2_فصل دوم سریال انشرلی تموم شد!

3_یه شومیز خوشگل رنگی رنگی مامانم واسم خرید!

3_عود با اسانس اقیانوس خریدم،بوش خوب و ملایمه!

5_خودم همبرگر درست کردم،با نون معمولی و خیارشورایی که خودم انداخته بودم و سس اینا صرف(!)شد:دی

پ.ن:فهمیدید زن زندگیم یا نه؟!🤣-_-

 

​​​​​​6_خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم ازت⁦❤️⁩🌱

۰ ۱۷

وی یک [رای اولی]می باشد.

۰ ۱۳

[برو توی شیکمش]

 

 

گوش بدید،گوش بدید،گوش بدید

[هزار بار گوش بدید]

۰ ۱۲

[به وقت 18بهمن ماه 98]

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

[چای نارنجی]

 

 

بهترین پادکستی که گوش دادم!

پیشنهاد میکنم به شما. 

 

۰ ۱۱

[امروز به اندازه ی چند دقیقه با هیولا دوست شدم]

حقیقتش را بگویم من وبلاگ را درست کردم تا بیایم حرفهایم را بنویسم  تا دیگر سر دلم سنگینی نکند!

اما ترسیدم از نوشتن،از اینکه حرفهایم زیاد شود و دنبال کننده ها از من بدشان بیایید!

با کانال تلگرام چندان حالم خوش نیست،فقط از در مجبوری انجا چیزهایی تایپ میکنم!

وقتی قرص های ضد افسردگی ام را میخورم حس میکنم حالم بهتر است اما هنوز میترسم،یک هیولای بزرگ با من و در ذهن من زندگی میکند و تنها راه حذف کردنش از زندگیم حرف زدن و مشاوره گرفتن با خانم (نون)است.

اما به دو دلیل نمیتوانم به او مراجعه کنم:

1_اخرین دفعه که به ملاقاتش رفتم با من دعوا کرد و گفت تمومش کن این زندگی مسخره رو که داره تو را نابود میکند،و من چون تمام نکردم از او خجالت میکشم!

2_و اینکه حدس میزنم مرخصی زایمان باشد!

 

دلم میخواهد دست هیولا ی ذهنم را بگیرم کنارم بنشانم و به او بگویم بعد از 6/7سال دیگر کافی است،دست از سرم بردار و برو،بگذار زندگی ام را بکنم و حالم خوب باشد.

و در اخر یک چای دارچین و شیرینی به او بدهم و بدرقه اش کنم تا برود!

 

 

امروز برای چنددقیقه از هیولا خواستم تا به من مرخصی بدهد،بعد به حمام رفتم و و زیر اب داغ ایستادم و فکر کردم و فکر کردم

بعد نسکافه درست کردم و با کیک خانگی که گلی دیروز برایم درست کرده بود خوردم!

[و فکر کردم زندگی را باید اسان گرفت]

[ 98.11.8]


 

​​

۰ ۹
No matter how you feel
Get up
dress up
show up
and
never give up
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان