پنجشنبه ۱۱ آذر ۰۰
توی افتاب کم جونی که از پنجره حیاط میاد نشستم.
لیوان چایی دارچین رو کنارم گذاشتم و کتاب میخونم!
تکه هایی از یک کل منسجم.
خونه ارومه به جز صدا های گاه و بی گاه بنا ها توی خونه ی همسایه جدید ک هردفعه ای چیزی به هم میگن.
داداشم اون طرف تر نشسته مشق مینویسه!
به چندسال قبل فکر میکنم....
گاهی وقتا از همه چیز ناامید میشدم
ولی بازم منتظر معجزه ها میموندم.
میدونید
الان چندماهه که معجزه اتفاق افتاده :)