جمعه ۲۴ ارديبهشت ۰۰
صبح با شین رفتیم پارک
پیاده روی کردیم و صبحانه خوردیم
و در غیاب مردم و سرسره بازی کردیم : دی
وسط حرفامون بهش گفتم
چقد دلم استانبولی میخواد :)
_________
سر ظهر زنگ زد که خونه اید؟
بیا دم خونه کارت دارم
فک کنید یه دیس پر استانبولی برام اورده بود😌
بهش گفتم دیوونه این چه کاریه کردی اخه؟
میگه وقتی رفتم خونه دیدم مامانم میخواد استانبولی بپزه دیگه گفتم تو که دلت میخواسته،بزار برات بیارم🤭
اونقدم خوشمزه بود این غذا که خدا میدونه ^___^