و ماجرایی دیگر ازجانب شین!

صبح با شین رفتیم پارک

پیاده روی کردیم و صبحانه خوردیم 

و در غیاب مردم و سرسره بازی کردیم : دی

وسط حرفامون بهش گفتم 

چقد دلم استانبولی میخواد :)

_________

سر ظهر زنگ زد که خونه اید؟

بیا دم خونه کارت دارم 

فک کنید یه دیس پر استانبولی برام اورده بود😌

بهش گفتم دیوونه این چه کاریه کردی اخه؟

میگه وقتی رفتم خونه دیدم مامانم میخواد استانبولی بپزه دیگه گفتم تو که دلت میخواسته،بزار برات بیارم🤭

اونقدم خوشمزه بود این غذا که خدا میدونه ^___^

۰ ۱۵
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
No matter how you feel
Get up
dress up
show up
and
never give up
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان