اعتراف میکنم وقتی انه شرلی میخوندم حس میکردم دیگه روی زمین نیستم،حالم خیلی خوب بود!
اما بالاخره هفته پیش بعداز مدت ها رفتم شهر کتاب و چندجلد باقی موندش رو خریدم.
هر8جلدش رو توی اتاق عقبی گذاشتم که مادرم خیالش راحت باشه که سراغشون نمیرم
اما امروز وقتی خونه نبود یواشکی انه شرلی در ویندی پاپلرز رو برداشتم و شروع کردم بخونم
ازش خوشم نیومد
نمیدونم چرا!
اینکه با کلافگی و سردرگمی و استرس و گردن درد مطالعش میکنم هم بی تاثیر نیست!
________
هوا وحشتناک خوبه
گلای رز و محمدی باغچه کم کم دارن باز میشن!
بعدازظهرا توی حیاط میرم و میشینم و فقط به صداها توجه میکنم
صدای ماشین و موتورای عبوری،صدای چکش کفاشی روبروی خونه،صدای گنجیشکای لابه لای درخت انگور
همسایه بغلی یه حیاط بزرگ و نما شده ی درست حسابی دارند،اما هیچ باغچه و گلی توش نیست
دلیلش هم اینه که خانم خونه دوست نداره حیاطش کثیف بشه و پراز برگ
اما چطوری دلشون میاد؟!
من اگه یه خونه داشتم توی باغچش یه یاس میکاشتم،وحشتناک بوی خوبی داره،
شایدم یه درخت لیمو !
______________
حس میکنم دارم دیوونه میشم،افکاری که قابل بیان نیست بعضی وقتا منو جوری میترسونه که دلم میخواد زانوهامو بغل بگیرم و های های اشک بریزم!
________________
هرچی ک میگذره بیشتر به نوشتن معتقد میشم!
مینویسی و انرژی مثبت میفرستی و منتظر میمونی اتفاق بیفته!
___________________
شین لیسانسش رو گرفت و من هنوز پشت کنکوریم!
سرکار میره و من هنوز پشت کنکوری ام!
قراره این دوروز دکتر برم و شاید این حجم از افسردگی دست از سرم برداره،!
دلم میخواد زودتر کنکور تموم بشه
این چهارپنج سال مثله یه بغضه که گلومو فشار میده و سعی میکنه خفم کنه!
هنوزم حسودیم میشه به ادمای با اراده
شایدم حسودی نیست فقط پراز لذت میشم وقتی میبینم چقدر خفن و منظم و تلاشگر هستن!
اما خب درست میشه همه چیز
امیدی هست
خدایی هست