داستان از اونجایی شروع میشه که گلی بهم گفت پنج شنبه ساعت ۱۰صبح فرهنگسرا کلاس فینگر فوده میای؟!
گفتم اره و قرار شد ساعت ۱۰اونجا باشیم!
یه جزوه بهمون دادن خداروشکر و ادم گشادی مثه من مجبور نشد خوکار دست بگیره و بنویسه🤗
۶نوع فینگر فود رو جلوی رومون اموزش دادو توضیح داد و نهایتا تقسیمشون کردیم و خوردیم🤣
فینگر فود هم که همون غذای کوچولوعه
مثلا پیش غذا یا برای تولدا
من غذاهامو اوردم خونه تا با مامانم بخورم و کلی ذوق داشتم که واسش تعریف کنم و اونم گوش بده
ولی شاید باورتون نشه وقتی اومدم مامانم با حالت تهاجمی گفت اخرش پولاتو ریختی تو چاهو اومدی؟:/
حالا اینا چیه درست کردی؟!
و چاقو برداشت یه تیکشو تست کنه و چون از سیر متنفره تا گذاشت دم دهنش حالش بد شد و تف کرد و گفت واااای چقد بده بوش و...
من کلا پوکر فیس شده بودم و دلم میخواست خودمو خفه کنم:/
و داداشمم به خاطر تعریف و تمجدیدای مامان😐 گفت بو میده و دوست ندارم و فقط به اجبار من پیراشکی بلغاری رو خورد و گفت خیلی خوشمزه بود!
شما درک نمیکنید من اون لحظه چه حالی داشتم،یعنی کافی بود یکی به من بگه تو اون وقت یقشو میگرفتم و تیکه پارش میکردم:/
و بابام زنگ زد که عجله داره و سفره رو اماده کنید تا غذا بخورم و برم
گفتم من ناهار نمیخوام سیرم،اشتهام کور شده بود واقعا و دلم میخواست عر بزنم فقط
بعدش
رفتم واتس اپ و از خونه ی جدید خالم تعریف کردم و باهاش حرف زدم و عکس غذاهارو واسش فرستادم و واسش تعریف کردم که چه کارایی کردم این چند وقت و اینا
و اون برعکس مامانم کلی تحویل گرفت و خوشش اومد و تعریف کرد و گفت حتما دستورش رو براش بفرستم که اونم بپزه
و بابام رسید
منم بی برو برگشت گفتم بابا امروز کلاس بودم و غذاهایی که پختیمو برات اوردم
گفت به به الان دسامو میشورم و میام😝
و بشقابو که بهش دادم همشو خورد و گفت چقد خوشمزس
به به،به به
حتما واجب شد موادشو بخری و درست کنی،خیلی خوب شده
با همین تعریف کوچیک قلبم پره احساس شد والا
حتی اشتهامم باز شد و ناهارمو خوردم
حتی خندیدم و جزوه ای که دادن بهمونو نشونش دادم
میدونید حرفم این بود که شنونده ی خوبی باشید و از یکی که چیز تازه ای یاد گرفته حتی اگه وحشتناک بده تعریف کنید
این تعریف شما جوونه های رشد رو توی قلبش بارور میکنه:)
[روز خوش🌿]
پ.ن:عکس فینگر فودای امروز!