يكشنبه ۹ دی ۹۷
من غرق شدم در افکار خودم...
احساس میکنم سرم اندازه یه کوه شده و درحاله انفجاره
کلی فکر تو سرمه ک حتی میترسم پی بعضیاش رو بگیرم...
به معنای واقعی کلمه من خسته ام
من کم اوردم و میخوام تسلیم بشم
واقعا درداوره شرایطی ک من دارم...
کاش مامانم حمایتم میکرد و یک درصد فقط یک درصد ب حرفای من توجه میکرد
کاش هیچ کس بهم اهمیت نمیداد..
کاش اون زمان ک همه برعلیه من پشت کردند و به من و احساسم توجهی نداشتم مامانم میومد طرف من و میزد دردهن همه اونا..
مامانم این کارو نکرد....
مامانم با بقیه همراه شد..
من خسته شدم ..
و به حدی رسیدم ک دیگه توان ادامه دادن ندارم
من تو یه هاله ای گیر کردم ک نه راه پس دارم و نه راه پیش
نه میتونم برگردم عقب و نه با سرعت جلو برم
فقط منتظرم که مشاور دوباره قرار بعدیمون رو بزاره
واسم دعا کنید لطفا : )