راه نجات...

سلام 

نمیدونم چی بگم...

یا دقیقا چطوری بنویسم ...

فقط این روزا ذهنم پرشده از افکاری ک منو تا مرز دیوانگی میبره

شاید بعد از یه مدت طولانی بعد از این همه سختی اوضاع یکم اروم و خوب شده بود ولی الان حس میکنم ته تهش خوب نیست 

میترسم من...

شاید حس میکنم فقط ظاهر قشنگی داره و درونش زشت و ترسناکه..


دلم میخواد دست خودمو بگیرم و تنهایی راه برم 

شاید سشنبه بعد از دندان پزشکی حتما اینکارو بکنم ی مسیر طولانی رو باید برم 

فقط اینکه امیدوارم(l)نخواد منو همراهی کنه و حتی حوصله ندارم ک بگم (n)بیاد 

فقط میخوام خودم باشم.


وقتی از اتاق اومدم بیرون بهم لبخندزد و گفت خسته نباشی 

اون لحظه گلمو بغض فشار میداد 

بغضی ک نشون دهنده ی شرمندگی من بود و همین.


خدایا خودت درستش کن  : )


و بازم حافظ میگه


حافظا در کنج فقروخلوت شبهای تار

تا بود وردت دعا و درس قران غم مخور❤


۳
No matter how you feel
Get up
dress up
show up
and
never give up
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان