يكشنبه ۲ دی ۹۷
سلام
نمیدونم چی بگم...
یا دقیقا چطوری بنویسم ...
فقط این روزا ذهنم پرشده از افکاری ک منو تا مرز دیوانگی میبره
شاید بعد از یه مدت طولانی بعد از این همه سختی اوضاع یکم اروم و خوب شده بود ولی الان حس میکنم ته تهش خوب نیست
میترسم من...
شاید حس میکنم فقط ظاهر قشنگی داره و درونش زشت و ترسناکه..
دلم میخواد دست خودمو بگیرم و تنهایی راه برم
شاید سشنبه بعد از دندان پزشکی حتما اینکارو بکنم ی مسیر طولانی رو باید برم
فقط اینکه امیدوارم(l)نخواد منو همراهی کنه و حتی حوصله ندارم ک بگم (n)بیاد
فقط میخوام خودم باشم.
وقتی از اتاق اومدم بیرون بهم لبخندزد و گفت خسته نباشی
اون لحظه گلمو بغض فشار میداد
بغضی ک نشون دهنده ی شرمندگی من بود و همین.
خدایا خودت درستش کن : )
و بازم حافظ میگه
حافظا در کنج فقروخلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قران غم مخور❤