از قبل کنکور هم بدتر شدم!
حوصله ی هیچ چیز و هیچکس رو ندارم
از جمع های شلوغ بیزار شدم،و تنها موندن رو بهش ترجیح میدم
همش دوست دارم تنها باشم و با کسی حرفی نزنم
دلم میخواد گریه کنم،تحمل دیدن اشک و غم مامانم رو ندارم!
یه حجم بزرگ استرس توی قلبم جا خوش کرده و هیچ جوره بیرون نمیره!
حس میکنم یه بار خیلی سنگینی روی دوشمه
از بابام عمیقا متنفرم!
______
امروز فهمیدم یه دختر مجرد بالای ۱۸سال برای خروج از کشور به اجازه ی پدرش احتیاج نداره و از این بابت خیلی خوشحالم
نه اینکه بخوام برم خارج از کشور
به خاطر اینکه اینجا دخترا به نوعی ادم حساب شدن
چون دختر مال هیچ کس نیست و صاحب اختیار دختر خودشه و بس!
________
شین خونمون بود،حتی حوصله ی اونو نداشتم و خدا خدا میکردم بره خونشون چون دلم حرف زدن نمیخواست!
خسته شدم از بس منفی بافی میکنه
میگه خونمون اینجور ماشینمون اونجور،قیافم اونجور
من که از خیلی نظرها از اون پایین هستم اینقدر احساس خفت نمیکنم
البته در مورد دماغم حساس بودم
ولی تحت تاثیر حرفای اون قرارگرفتم و نمیتونم بدون ماسک هیچ جا برم و همش احساس سرخوردگی دارم نسبت به دماغم!
________
به این فکر میکنم که وقتی انه شرلی ۸ هم تموم بشه،بی چی دل خوش کنم؟