حقیقتش را بگویم من وبلاگ را درست کردم تا بیایم حرفهایم را بنویسم تا دیگر سر دلم سنگینی نکند!
اما ترسیدم از نوشتن،از اینکه حرفهایم زیاد شود و دنبال کننده ها از من بدشان بیایید!
با کانال تلگرام چندان حالم خوش نیست،فقط از در مجبوری انجا چیزهایی تایپ میکنم!
وقتی قرص های ضد افسردگی ام را میخورم حس میکنم حالم بهتر است اما هنوز میترسم،یک هیولای بزرگ با من و در ذهن من زندگی میکند و تنها راه حذف کردنش از زندگیم حرف زدن و مشاوره گرفتن با خانم (نون)است.
اما به دو دلیل نمیتوانم به او مراجعه کنم:
1_اخرین دفعه که به ملاقاتش رفتم با من دعوا کرد و گفت تمومش کن این زندگی مسخره رو که داره تو را نابود میکند،و من چون تمام نکردم از او خجالت میکشم!
2_و اینکه حدس میزنم مرخصی زایمان باشد!
دلم میخواهد دست هیولا ی ذهنم را بگیرم کنارم بنشانم و به او بگویم بعد از 6/7سال دیگر کافی است،دست از سرم بردار و برو،بگذار زندگی ام را بکنم و حالم خوب باشد.
و در اخر یک چای دارچین و شیرینی به او بدهم و بدرقه اش کنم تا برود!
امروز برای چنددقیقه از هیولا خواستم تا به من مرخصی بدهد،بعد به حمام رفتم و و زیر اب داغ ایستادم و فکر کردم و فکر کردم
بعد نسکافه درست کردم و با کیک خانگی که گلی دیروز برایم درست کرده بود خوردم!
[و فکر کردم زندگی را باید اسان گرفت]
[ 98.11.8]
سلام!
اکثر عکسایی که از اتاقم میگیرم مربوط به همین یه تیکه ی آبی هستش که کنج میزمه!
تنها جاییه که وقتی بهش نگاه میکنم حالم خوب میشه!
زمانی که میشینم حافظ رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندنش و حضرت میگه:
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
یا حتی موقعی که سهراب میخونم و عطر نرگسای قشنگم هوش از سرم میپرونه!
+تازه اگه چاییش تازه دم باشه و زعفرونی که دیگه اخر حال خوب بودنه!
[به وقت چهار بهمن ماه]