پنجشنبه ۱۵ خرداد ۹۹
امشب وقتی داشتم تمرینای سپاسگزاریمو انجام میدادم
رسیدم به پنجمین ارزویی که باید مینوشتمش و از خدا بابتش سپاسگزاری میکردم!
یه جرقه ای زد تو ذهنم که فلان ارزو رو بنویسم
یکم با خودم فکر کردم،و گفتم دیوونه ای دختر اون خیلی دور و درازه.
مگه قراره چه اتفاقی بیفته که اینقد خجسته دلی!
بعد پشیمون شدم.
اما هنوز ته دلم میخواستم بنویسمش:)
پس نوشتمش و به این فکر کردم که من خدایی دارم که خیلی بزرگتراز این حرفاس.
میبینه که نوشتم،میخونه که نوشتم و حواسش هست که #انجام_بشه!