کلاس امروز

امروز ساعت 8.30بود که با زنگ موبایل از خواب بیدار شدم!

یادم اومد که من راس ساعت ۸کلاس داشتم و نیم ساعت از اون کلاس گذشته!

به مامانم گفتم که نمیرم امروز رو ولی گفت نمیرمو اینا نداریم:دی

کاراتو بکن میرسونمت!

سریع مانتو شلوار پوشیدم و یه تیکه نون خالی خوردم و رفتم کلاس!

درو که باز کردم استاد با خوشرویی جواب سلاممو داد و گفت جلسه ی قبل هم غیبت داشتید،مشکلتون حل شد؟

گفتم بهترم،ممنون،قراره دوباره برم دکتر.

گفت انشالله که بهتر میشید.

و شروع کرد به صحبت کردن!

کلاس ما باید ساعت ۱۰تموم میشد ولی ما تا ساعت ۱۱نشسته بودیم و حرف میزدیم و به داستانی که استاد نوشته بود گوش میدادیم!

ساعت ۱۰:۱۵بود که خسته شده بودم،گردنم درد گرفته بود و حوصلم سر رفته بود!

یه دفعه بحث استاد کشید به حکمت خدا!

گفت خدا حواسش به همه چیز هست،اون ماییم که بهش بی توجه ایم.

گفت هیچ کار خدا بی حکمت نیس،مطمئن باشید!

گفت الان به شما درد داده،سختی داده و بعضی وقتا واقعا دیگه تحمل ندارید،خسته میشید

اما یه مدت که میگذره میفهمید همین سختیه شما رو قوی کرده،بزرگ کرده!

گفت شاید بعد از اونم همچنان ادم قبلی باشید،تنها باشید ولی خودتون کاملا حس میکنید که قدرت درونی شما زیاد شده!

گفت من یک سال تو کما بودم،و حدودا ۵سال نمیتونستم راه برم و وضعیتم جوری بود که همه میگفتن کاش میمرد حداقل کمتر عذاب میکشید!

گفت خسته بودم،ناامید بودم،به زمینو زمان فحش میدادم

اما از یه جایی به بعد دیدیم اون کسی که به من میتونه کمک کنه خودمم.

شروع کردم به تلاش کردن!

و خداروشکر الان روی پای خودمم،دوتا بچه دارم و زندگی رو میگذرونم!

گفت این سختیا میگذره،مطمئن باشد!

اما شما حواستون باشه جوری رفتار کنید که بعد شرمنده خدا نشید!

 

|به وقت دهمین روز اذرماه سال ۹۸|

 

 

۰ ۱۸
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
No matter how you feel
Get up
dress up
show up
and
never give up
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان